از صفر تا بینهایت فاصله ...

از صفر تا بینهایت فاصله ...

«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر چه فاصله-ی «شَرم آدما از خدا» کمتر ، آدمیت او بیشتر ...
از صفر تا بینهایت فاصله ...

از صفر تا بینهایت فاصله ...

«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر چه فاصله-ی «شَرم آدما از خدا» کمتر ، آدمیت او بیشتر ...

من زن این شکلی می‌خوام!

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 

من زن این شکلی می‌خوام!

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

   نه ... نمی‌خوام ... این کلامی ‌بود که محمدرضا در طول این پنج سال اخیر، تقریبا بعد از تمام مجالس خواستگاری که رفته بودند، بر زبان می‌آورد! از خانواده‌اش اصرار و از او انکار و کلام آخر این بود: «نه... نمی‌خوام.» محمدرضای بیست و پنج ساله، فارغ التحصیل یکی از مدارس معروف و مذهبی و قدیمی‌ تهران بود و خانواده‌ای مذهبی و ثروتمند و به شدت سنتی داشت که تقریبا از بیست سالگی شرایط ازدواج را برایش مهیا کرده بودند، او فوق لیسانسش را از بهترین دانشگاه‌ گرفته و رئیس شرکتی شده بود که به تازگی پدرش برایش باز کرده بود.
خانواده‌ای اصیل، تحصیلات عالی، اتومبیل مدرن و امروزی، خانه‌ای بزرگ و مجلل در شمال شهر که برایش خریده بودند، کار خوب و خلاصه همه‌ی شرایطی را داشت که شاید از هر هزار جوان آماده ازدواج، حتی یک نفر هم نداشته باشد، اما مشکل این بود که تقریبا هیچ یک از دخترانی که به او معرفی می‌کردند را نمی‌پسندید، نه به خاطر خانواده و اخلاق و مذهب و ثروت و... بلکه قیافه و ظاهر دختران را نمی‌پسندید!
شاید همه نوع دختری به او معرفی کردند، از سفید و بلوند گرفته تا سبزه و چشم ابرو مشکی، اما با یکی دو جلسه صحبت هم باز پاسخ منفی بود. می‌گفت: «هیچ یک از این دختران مرا جذب نمی‌کنند و دلم را به تاپ تاپ نمی‌اندازند! من دوست دارم مجذوب همسر آینده‌ام شوم، جوری که نتوانم نگاه از چهره‌اش بردارم!»
هر شب در خانه، بساط گفت‌وگو و قربان صدقه و سپس دعوا و تهدید به راه بود، اما محمدرضا ساکت در گوشه‌ای می‌نشست و به حرف‌ها گوش می‌داد و بعد با یک شب به خیر ساده، به اتاقش و فیلم‌هایش پناه می‌برد.
با وجود اعتقادات مذهبی، اما مشتری درجه یک فیلم‌های روز دنیا بود، حتی فیلم‌هایی که شاید هنوز روی پرده‌های سینماهای اروپا و آمریکا در حال اکران بود را داشت و چندین بار هرکدام را نگاه می‌کرد. خانواده هم به دیدن این فیلم‌ها، هیچ اعتراضی نمی‌کردند، بلکه با خود می‌گفتند: «فیلم است دیگر، بگذار سرش گرم باشد، بهتر از این است که بخواهد خدای نکرده مانند بقیه جوانان همسن و سالش به خیابان‌ها برود و...»، غافل از آن که پسرشان را در معرض خطری بزرگتر قرار داده اند!
یک شب که خواهر بزرگش برای نصیحت و معرفی یک دختر دیگر به اتاقش رفت تا با او صحبت کند، محمدرضا در حال دیدن یکی از این فیلم‌های مذکور بود، خواهر با او صحبت می‌کرد، اما تنها نگاه محمدرضا به او بود و تمام حواسش به فیلم، در بین حرف‌های خواهرش، ناگهان گفت: «آهان ببین، یه دختر اینجوری برای من پیدا کن!»
خواهر به صفحه تلویزیون نگریست تا دختر مورد پسند برادرش را ببیند، دختر مورد پسند محمدرضا، بازیگری قد بلند و لاغر اندام، برنزه، موهای بلند تا کمر و زیبا رو بود، خواهر با خود اندیشید که تا به حال به خواستگاری چندین دختر با این شکل و ظاهر، رفته اند که؟ پس چرا...
 محمدرضا ادامه داد: ببین چی کار می‌کنه؟ چقدر بلده! چقدر جذابه!
 این بار خواهر محمدرضا به دقت چند صحنه از فیلم را نگاه کرد... پس از چند لحظه، نگاهی ناامیدانه به برادرش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
 دختر مورد علاقه محمدرضا، بیشتر از آن که زیبا رو باشد، کار بلد بود، از آن کار بلدی‌ها که مخصوص بازیگران فیلم‌های غربی است، کسی که بیشتر از آن که زن باشد و نجیب، مرد بود و جلوه‌گر، او با جسارت پرده‌ها را می‌درید، پرده‌ی حیا، نجابت... و نه سر به زیری و خانمی‌که خاص دختران بیست ساله‌ی مذهبی این مرز و بوم است. دختر دلخواه محمدرضا، کسی بود که چندین مرد را تشنه به لب چشمه می‌برد و برمی‌گرداند و به قید و بندهای موجود، پشت پا می‌زد و قهقه پیروزی سر می‌داد... نه از جنس دخترانی که از نجابت، حتی سر خود را بلند نمی‌کنند و از خجالت، خون به چهره‌شان می‌دود و سرخ می‌شوند.
 خواهر محمدرضا حالا فهمیده بود که چرا برادرش هیچ یک از دختران معرفی شده را نمی‌پسندد، آخر کدام دختر کم سن و سال، متولد در خانواده مذهبی وجود دارد که بتواند مثل آن بازیگر معروف آمریکایی، دلربایی کند، فیلم بازی کند، بی‌قید و بی‌خیال باشد و مستانه رفتار کند؟
 محمدرضا با دیدن فیلم‌هایی که مناسب فرهنگ و دیدگاه و خانواده مذهبیش نبود و تنها بی‌بند وباری را ترویج می‌کرد، در ذهن ناخودآگاهش به دنبال چنین فردی، آن هم در خانواده‌ای مذهبی می‌گشت! دختری که چادر سر کند، اما برای کسی که بار اول است به خواستگاری‌اش آمده، جلوه‌گری کند؟
 این دختر دلربایی و کار بلدی را از کجا آموخته است؟ از مادر مومنش؟ از مدرسه‌ی مذهبیش؟ از دوستان کم سن و سالش؟
«مواظب محمدرضا باشید و سعی کنید کم کم این اعتیاد دیدن فیلم‌های خارجی را از او دور کنید، او حتما به چند جلسه مشاوره نیازمند است و باید بداند که فرهنگ هر کشوری مخصوص خودشان است و تلفیق نجابت و بی‌بندوباری محال است و ناممکن.»
 اینها حرف‌هایی بود که مشاوری تحصیل‌کرده و روانشناسی دلسوز به خواهر محمدرضا عنوان می‌کرد و در پایان او را از خطری آگاه کرد، خطر دلبسته شدن محمدرضا به چنین دخترانی مانند بازیگران غربی، که البته در جامعه موجودند، اما نه در خانه و تحت نظارت و تربیت دقیق خانواده، نه در زیر چادر و نه با حیا و دست نخورده و باکره، بلکه بیوه زنی با سال‌ها تجربه و شاید هم زنی بدکاره! آن‌وقت است که بعد از فروکش کردن احساساتش، یک عمر پشیمان خواهد شد.

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

ایثار چه جور عشقی-ست؟

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s8.picofile.com/file/8269563792/EES8R_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8269564292/EES8R_3.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8269564618/EES8R_2.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8269564976/EES8R_4.jpg

 

 

 ایثار چه جور عشقی-ست؟   

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...
همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.
ببر رفت و زن زنده ماند...
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...
قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند .
پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

به قلم من، از زبان امیرکبیر


 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s6.picofile.com/file/8244388368/N8SEREDD3NSH8H_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8269301100/MAHDE_OLYAA_M8DARE_N8SERED_D3N_SH8H_1.jpg

 

به قلم من، از زبان امیرکبیر

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

 دامادی قبله عالم، تاجی نبود بر سرِ ما. قبله عالم اگر خادم ایران بود، همه ی نفوسِ رعیّت از این خاکِ طلا، تاجِ زرنشان می ساختند به نیّت ِ خاطرِ همایونی.
 ما، در بندِ خاطرِ همایونی نبودیم وقتِ پوشیدن خلعتِ دامادی. ما را خاطرِ عزیزی به بند کشید، ما ریسمان طلعتِ خورشید به گردن داریم. و گرنه "پسرِ آشپزباشی" صدایمان کنند یا "صدر اعظم"، در بند القاب نیستیم. حالا هم، دامادِ شاه نیستیم، همسرِ بانویی هستیم که خانه دلمان را پادشاهی می کند. علی ایّ حال، شه زاده ها هم گاهی غریب می شوند در روزگار.
 منزلتی که بندِ جقّه ی مبارک باشد، به بادی بند است. باد که شدت بگیرد، کلاهی بر سر نمی ماند. شه زاده خانمِ ما، ساکن تبعیدِ باغ فین باشد یا اندرونی صاحبقرانیه، شاهزادگی می کند بر این امیر.
 شاهزاده و امیر، هر دو غریب مانده اند. غمِ غربت، بابت دوری از خانه نیست؛ فرسخ-فرسخ راه تا تهران آنقدر به دل بد نمی نشیند که کرور-کرور فرسنگ فاصله تا دل آدمها؛ از ارباب و رعایا.
 لقب "امیر کبیر" اعطا می کنند، اما چه کبریایی وقتی غریبِ ولایتِ خود باشی ... ما "میرزا تقی" مانده ایم؛ عزّتمان را نه آشپزخانه دربار خفیف کرد، نه القاب همایونی، ملوّن و ملوّث.
 نه خلعت می خواهیم، نه نشان و لقب، نه صدارت و امارت. در این گاهِ خواب آلودگان، بفرستید فصّاد را گسیل کنند رگ را به او بسپاریم ... "ما آزموده ایم در این شهر بختِ خویش"... ما خواستیم باقی باشیم در سیاهه ی نیکان. خانه می کنیم در سرای باقی، در دل های اهل رفق و دوستی با ما و نیّتمان در طول تاریخ ... به دلّاک باشیِ تیغ در درست راغب تریم تا تخت نشینِ بی حمیّت ... فصّاد را بخوانید بیاید ...
از وبلاگ
wolfofdeser

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

فـــاصـــلـــه-ی طـبـقـــاتـی بیشتر از این حرفهاست ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s9.picofile.com/file/8269245934/F8SELEYE_TABAQ8TYE_FAZ8YANDEH_K8RYK8TUR_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8269246592/JAR_R8HYE_Z3B8EEYE_FORY_1.jpg

 

  فـــاصـــلـــه-ی طـبـقـــاتـی بیشتر از این حرفهاست ... 

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

هوش وُ زیرکی ِ امیرکبیر ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s9.picofile.com/file/8269211668/AM3R_KAB3R_1.jpg

 

 هوش وُ زیرکی ِ امیرکبیر ...  

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

  در زمان صدارت امیر کبیر دریکی از محله های تهران قتلی واقع شد که هویت قاتل آن معلوم نگشته بود, کارآگاهان چگونگی حادثه را به امیر کبیر گزارش دادند. امیر کبیر شخصا به محل قتل رفته بدن مقتول را که بوسیله ی کارد سر بریده بودند به دقت معاینه کرد سپس دستور داد که فورا کلیه ی سلاخ های تهران را حاضر نموده از مد نظر وی بگذارانند در موقع عبور امیر کبیر به قیافه یکایک آنان نظری می افکند تا بالاخره یکی از آنان را جدا کرده بقیه را مرخص نمود . امیر کبیر ناگهان به شخصی که مظنون واقع شده بود نظر تندی افکنده گفت : چرا این شخص را کشتی ؟ سلاخ بخت برگشته لکنتی در زبانش پیدا شد و به کلی رنگ از چهره اش پرید و به چگونی قتل اعتراف کرد امیر کبیر دستور داد که مطابق شرع وی را اعدام نمایند .
در این موقع از امیر کبیر سؤال کردند که چگونه تشخیص دادید اولا قاتل سلاخ می باشد و در ثانی از کجا استنباط کردید که همین شخص قاتل است؟ امیر کبیر در پاسخ می گوید : وقتی جسد مقتول را معاینه کردم همان علامتی را در لباس مقتول دیدم که سلاخ ها پس از بریدن سر گوسفند به بدن آن باقی می گذارند , به این معنی که سلاخ ها پس از آنکه سر گوسفند را بریدند کارد خونی خود را به منظور پاک کردن به طور چپ و راست به بدن گوسفند می کشند. در لباس این مقتول هم همان علامت را دیدم, از این رو تشخیص دادم که باید قاتل سلاخی باشد و چون اشخاص خائن از کرده خود هراسناک می باشند از پریدگی رنگ و قیافه حدس زدم که باید قاتل همین شخص باشد .

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی