از صفر تا بینهایت فاصله ...

از صفر تا بینهایت فاصله ...

«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر چه فاصله-ی «شَرم آدما از خدا» کمتر ، آدمیت او بیشتر ...
از صفر تا بینهایت فاصله ...

از صفر تا بینهایت فاصله ...

«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر چه فاصله-ی «شَرم آدما از خدا» کمتر ، آدمیت او بیشتر ...

حسرت ِ اسکندر ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

 

http://s9.picofile.com/file/8268367400/ESKANDARE_MAQDUNEE_2.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8268395700/ESKANDARE_MAQDUNEE_.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8268395934/ESKANDARE_MAQDUNEE_3.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8268398634/ESKANDARE_MAQDUNEE_6.jpg

 

 در که به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتماً با خود می اندیشید که پس از فتح همه کشورها و بلاد، فرمانروای کل و بی مزاحم همه نقاط زمین شده، دیگر از هر نظر در آسایش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، که ممکن است با تلاش و پی گیری، همه چیز را بدست آورد ولی یک چیز است که با تلاش نمی توان به آن دست یافت و آن پایداری در این جهان است.
وقتی این توجه به او دست داد که ناگهان خود را در کام بیماری دید، و نشانه های مرگ را در خود مشاهده کرد، ولی چاره ای جز تسلیم مرگ شدن را نداشت، از دل آه می کشید و با یکدنیا حسرت و تأسف لحظات آخر عمر را می پیمود، چنانکه از وصیتهای او (که بعداً ذکر می شود) این تأسف عمیق به خوبی آشکار است.
او مسافرتها کرد و در همه این مسافرتها، با پیروزی و فتح برگشت اما اینک می اندیشید که باید به سفری برود که در آن برگشتن نیست سفری که در آن بدنش اسیر خاک می گردد خاک بر او فرمانروائی می کند سفری که او در طی آن بازخواست خواهند کرد.

 در اینجا سرنخ را به دست شاعر توانا نظامی گنجوی می دهم که او در قبال نامه از قول اسکندر گوید:
 

 کجا خازن وُ لشکر و گنج من / برشوت مگر کم کند رنج من  
کجا لشکرم تا به شمشیر تیز؟ / دهند این تبش را زجانم گریز 
 سکندر منم خسرو دیو بند / خداوند شمشیر و تخت بلند   
 کمر بسته و تیغ برداشته / یکی گوش ناسفته نگذاشته  
 زقنوج تا قلزم(6) وُ قیروان (7) / چو میغی (8)روان بود تیغم روان  
 چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد / نه زنجیر، دام گلوگیر شد 
 به دارای دولت سرافروختم / زدارا به دولت سرانداختم  
 شدم بر سر تخت جمشیدوار / زگنج فریدون گشودم حصار 
 زمشرق به مغرب رساندم نوند(9) - همان َسد یأجوج (10) کردم بلند 
 جهان جمله دیدم زبالا وُ زیر / هنوزم نشد دیده از دیده سیر 
 کجا رفته اند آن حکیمان پاک؟ / که زر می فشاندم بر ایشان چه خاک  
 بیائید گو خاک را زر کنید / مداوای جان سکندر کنید 
 ز هر دانشی دفتری خوانده ام / چو مرگ آمد اینجا فرو مانده ام  
 سکندر که بر عالمی حُکم داشت / درآندم که میرفت عالم گذاشت     
 مُیَسر نبودش کزو عالمی / ستانند وُ مهلت دهندش دمی 

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.