از صفر تا بینهایت فاصله ...

از صفر تا بینهایت فاصله ...

«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر چه فاصله-ی «شَرم آدما از خدا» کمتر ، آدمیت او بیشتر ...
از صفر تا بینهایت فاصله ...

از صفر تا بینهایت فاصله ...

«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر چه فاصله-ی «شَرم آدما از خدا» کمتر ، آدمیت او بیشتر ...

منظور حضرت مسیح ما نبودیم!!! ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 
 

منظور حضرت مسیح ما نبودیم!!! ...

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید  

 

http://s8.picofile.com/file/8278143200/MAS3H_A_S_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8278144226/QEZ8WAT_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8278143876/QEZ8WAT_2.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8197165084/ED8LAT_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8246775976/QEZ8WATE_QALAT_3.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8246775226/QEZ8WATE_QALAT_1.jpg

 

http://s5.picofile.com/file/8160496334/QEZ8WATE_BAD_1.JPG

 

http://s7.picofile.com/file/8251674518/QEZ8WAT_AZ_RUYE_Z8HER_7.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8251649476/QEZ8WAT_AZ_RUYE_Z8HER_2.jpg

 


 خبرآنلاین، وبلاگ مرتضی بهشتی : بخشی از فیلم خارجی عیسی درمورد سنگسار زنی که زناکرده بود به نام « stoning » را درقضای مجازی دیدم.
 کارگردان فیلم با هنرمندی تمام جمله ای زیبا و تکان دهنده و تربیت کننده از مسیح ( ع ) که از زبان افراد غیر نبی و اولیای الهی نمی توان شنید را به نمایش می گذارد که اگر جلوه ای از آن را بتوانیم در داوری ها و قضاوت های خودمان تجلی ببخشیم راه را برای صعود و کمال همگان فراهم می کند و از سویی خطر بی آبرویی و سقوط را در گوش هایمان به صدا در می آورد و خود را ایمن از قضاوت سایرین نخواهیم دید .
 دیالوگ مورد نظر این فیلم چنین است که مردم شاهد زنای زنی بوده اند و هریک برای ابراز تنفر ومجازات زانیه ، خشمگین و سنگ بردست قصد سنگسار زن بدکاره ، را دارند و درمقابل ، بزرگانی اعلام می کنند برای شنیدن حکم زن گنهکار به نزد مسیح پیامبر برویم وَ هرچه ایشان فرمود همان کنیم. حضور حضرت شرفیاب می شوند و طلب حکم زن زناکار رامی کنند.  حضرت پس از شنیدن ماجرا ، به آرامی لکن با اطمینان دل می فرمایند :
 « اون کسی که بین شما گناه نکرده ، اولین سنگ را بزنه » !!! ...
 جماعت خشمگین با شنیدن حکم پیامبر ، به یکدیگر نگاه انداختند و با رها کردن سنگ های در دست گرفته ، راه خانه پیش گرفتند و زن از مرگ رهایی یافت زیرا کسی نبود که شرط حضرت عیسی در سابقه او وجود داشته باشد همه به گونه ای آلوده به گناهی بودند.
 مشاهده این بخش از فیلم ؛ تکانی در زندگی-ام بوجود آورد که اگر ما هم در معرض چنین داوری قراربگیریم و فردی از تبار خوبان خدا ، حقیقت ما راببیند و چنین شرطی را برای داوری و قضاوت های ما بگذارد ؛ می توانیم حکمروانی کنیم و برای زندگی و سرنوشت مردمان ، حکم صادر کنیم !!!
 آیا حکم حضرت عیسی متوجه ما هم می شود و آیا امروز کسی هست در میان ما که بتواند سنگ اول را بزند؟!!!
 آیا اگر صدای انسانی از تبار حقیقت ، برخیزد و هشداردهد ؛ شما که در مورد سایرین داوری می کنید خود راشناخته اید و مطمئن هستید شما بهتر از گنهکاری که گناهش آشکارشده است می باشید؟، سر برزمین فرود نیاوریم و از پرونده کردارخویش شرمسار نباشیم.
 آیا قاضیان این مرزو بوم وَ صداهای رسمی وَ غیر رسمی که از تریبون- های قدرت ، با حدس وُ گمان برای عده-ای بی صدا و خاموش پرونده سازی می کنند و پرده دری می کنند می توانند به قضاوت حضرت عیسی(ع) تن دهند و اعمال خویش را در معرض نگاه خویش قراردهند و به داوری خویش بنشینند.
 آیا ما هم خطاب حضرت مسیح هستیم؟ آیا در میان ما کسی هست که بتواند سنگ اول را بزند؟
یا اینکه ....
به امید روزهای بهتر

 «دکترمرتضی بهشتی حقوقدان و پزوهشگر»
 

 عکس، تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

 

چون نداری خبر از راز نهانی خفه شو ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 
 

  چون نداری خبر از راز نهانی خفه شو ... 

 

http://s1.picofile.com/file/7977119351/TAMALLOQE_SH8H8NE_DARB8R_2.gif

 

http://s5.picofile.com/file/8105395834/TAMALLOQ_1.jpeg

 

http://s5.picofile.com/file/8105395876/TAMALLOQ_2.jpeg

 

http://s6.picofile.com/file/8233313826/XAFAQ8N_1.jpeg

 

http://s3.picofile.com/file/8212498568/CH8PLUSEE_2.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8212499384/CH8PLUSEE_3.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8212499926/CH8PLUSEE_4.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8212499692/CH8PLUSEE_6.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8250985876/DORUQGU3YE_RES8NEHAA_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8225064192/DORUQGU3YE_RES8NEHAA_1.jpeg

 

 زنده یاد «ابوالقاسم حالت» :

 بچّه این قدر مَکن چرب زبانی، خفه شو / این همه حرف مزن، لال بمانی، خفه شو
 حرف هایی که کند فتنه مَکش پیش وُ مکوش / که مرا هم به سر حرف کشانی، خفه شو
 گر که یک دزد اسیر است وُ دو صد دزد آزاد / علّتی دارد وُ آن را تو ندانی؛ خفه شو
 هیچ شک نیست که رازی است به هر کار نهان / چون نداری خبر از راز نهانی خفه شو
 حرف-های تو نسازد به مزاج حضرات / این قدَر قصه-ی بو-دار چه خوانی؟ خفه شو
 گر که صد گرگ در این گلّه بیفتد به تو چه؟ / چون که بی بهره-ای از کار شبانی خفه شو
 ترسم آخر به تو صد وصله وُ بُهتان بندند / تا نگفتند چنینی وُ چُنانی خفه شو
 تو چه داری خبر از آن که چرا روز به روز / بیشتر می شود این فقر وُ گرانی؟! خفه شو
 این قبیح است که چون گرسنه ماندی دوسه روز / بکنی شـِکـوه ز آغاز جوانی، خفه شو
 گیرم افتادی وُ مُردی، همه کس خواهد مُرد / چون چنین است، چه جای نگرانی؟! خفه شو
 گفت مردی که در این دوره، من آخر چه کنم؟ / گفتم از من بشنو، گر بتوانی خفه شو
 

 عکس، تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

 

باز باران با ترانه

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 
 


 باز باران با ترانه
 می خورد بر بام خانه
 یادم آید کربلا را
 دشت پر شور و نوا را
 گردش یک روز غمگین      
 گرم و خونین
 لرزش طفلان نالان
 زیر تیغ و نیزه ها را

 باز باران با صدای گریه های کودکانه
 از فراز گونه های زرد وُ عطشان
 با گهرهای فراوان
 می چکد از چشم طفلان پریشان
 پشت نخلستان نشسته
 رود پر پیچ و خمی در حسرت لب‌های ساقی
 چشم در چشمان هم آرام و سنگین
 می چکد آهسته از چشمان سقا
 بر لب این رود پیچان       
 باز باران

 باز باران با ترانه
 آید از چشمان مردی خسته جان
 هیهات بر لب
 از عطش در تاب وُ در تب
 نرم نرمک می چکد این قطره ها روی لب 
 شش ماهه طفلی    
 رو به پایان
 مرد محزون
 دست پر خون می فشاند
 از گلوی نازک شش ماهه
 بر لب های خشک آسمان با چشم گریان                
 باز باران

 باز هم اینجا عطش
 آتش شراره جسمها
 افتاده بی سر پاره پاره
 می چکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره
 شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان
 وَندرین تفتیده دشت وُ سینه ها برپاست طوفان
 دستها آماده شلاق وُ سیلی
 چهره ها از بارش شلاق‌ها گردیده نیلی
 دراین صحرای سوزان
 می دود طفلی سه ساله             
 پُر ز ناله
 پای خسته
 دلشکسته
 روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
 می چکد از نوک سرخ نیزه ها
 بر خاک سوزان          
 باز باران باز باران  

   

 قطره قطره می چکد از چوب محمل 
 خاک‌های چادر زینب به آرامی شود گل
 می رود این کاروان منزل به منزل
 می شود از هر طرف این کاروان هم  سنگ باران
 آری آری     
 باز سنگ و باز باران
 آری آری     
 تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
 تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
 تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی
 بر فراز خیمه برگونه ها
 بر مشک ساقی
 کاش می بارید باران


«علی اصغر کوهکن»

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

 

من که رفتم خونه‌ی بخت...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s9.picofile.com/file/8276860218/EZDEW8J_QEN8AT_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276860834/EZDEW8J_QEN8AT_2.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276861218/XOSHBAXTY_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276862000/QEN8AT_2.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276862892/EZDEW8JE_D8NESHJUEE_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276863592/TAQLEED_1.jpg

 

من که رفتم خونه‌ی بخت...

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

 گاهی برای ازدواج باید کمی ‌ورزش کنید تا بتوانید با یک دور خیز مناسب از روی موانع احتمالی سر راه بپرید! من توانستم این کار را بکنم. شاید شما هم بتوانید. زمانی که پشت لبم سبز شد و به اصلاح برای خودم مردی شدم، بعد از برگشتن از سربازی بود که زمزمه‌‌‌های خانواده برای انتخاب همسر شروع شد. خیلی اهل درس نبودم. از همان اول رفتم رشته‌ی فنی و چند ماهی بود که در رشته خودم پیش یکی از دوستان پدرم مشغول کار شده بودم.
 آقا محمود، اوستام رو می‌گم. همیشه می‌گفت تو پسر با ایمان، خوش اخلاق و اهل کاری هستی، آینده‌ات روشنه! منم به امید اون آینده‌ی روشن، هر بار که بحث ازدواج پیش می‌اومد، حرف رو عوض می‌کردم و می‌گفتم: «حالا حالاها باید کار کنم و شرایط اقتصادی مناسبی فراهم کنم. نمی‌شه دختر مردم رو با دست خالی خوشبخت کنم.» تا اینکه یک بار طی یک عملیات استراتژیک، مادرم از من خواست تا شب را منزل مادربزرگ بگذرونم. من هم که روحم از ماجرا خبر نداشت، قبول کردم.
 وقتی رسیدم، مادر جون با همان لبخند همیشگی اش با یک سینی چایی وارد اطاق شد و با گفتن «خوب چه خبر مادر؟» اولین قدم عملیاتی را برداشت. من هم بی‌خبر از همه جا گفتم: «خبر خیر و سلامتی.»
 مادرجون گفت: «مادر اگه خبر خیره پس چرا ما بی‌خبریم؟»
 گفتم: «نه از اون خبر‌‌‌ها. یعنی خبر خاصی نیست.» مادرجون اخماش رو در هم کشید و گفت: «یعنی چی مادر؟ آقاجونت وقتی هم سن و سال تو بود، عمه‌ی بزرگت دنیا اومد. پدرت هم وقتی هم سن تو بود ازدواج کرد، آخه تو چرا این‌قدر تنبلی؟»
 تازه داشتم می‌فهمیدم، ضیافت امشب در اصل جلسه‌ی توجیهی من بود برای ازدواج. من هم که خیالم بابت تصمیمی‌که برای آینده‌ام گرفته بودم، جمع جمع بود و می‌دانستم بیدی نیستم که با این بادها بلرزم، با خنده گفتم: «آخه مادرجون زمان شما فرق می‌کرد، شما زندگی‌تون را در یک اتاق منزل پدر شوهرتون شروع کردید. پدر من هم که تا چند سال طبقه بالای همین خونه زندگی می‌کرد اما من که نمی‌تونم. می‌دونید اجاره‌ی یک خانه‌ی کوچیک چنده؟ دوستم که چند ماه پیش ازدواج کرد، پول یک سال کارش رو برای خرید حلقه و طلا و مخلفات داد. تازه شب یلدا از من پول قرض گرفت تا برای عروس خانم شب چله‌ای ببره. خونه و خرید عروسی و گرفتن جشن ازدواج و ... هفت‌خوان رستم رو باید پشت سر بذارم. رستم بودم و به جنگ دیو سفید می‌رفتم دردسرش کمتر بود. باور کنید رستم هم تو این مشکلات کم می‌آورد.»
 مادرجون، کمی ‌از توت‌‌‌های همیشگی‌اش تعارف کرد. لبخندی روی لباش نقش بست که حس کردم اولین حمله‌ی من با یک ضد حمله‌ی قوی روبه‌رو خواهد شد. گفت: «پس تو مشکلی با ازدواج کردن نداری، نگران خونه و طلا وجشن عروسی هستی. درسته؟»
 گفتم: «خوب این‌‌‌ها خیلی مهمه!» مادرجون گفت: «مشکل تو اینه که به خدا و وعده‌‌‌هاش اعتقاد نداری! ایمانت کم شده مادر. خدا خودش وعده داده که از فضلش بی‌نیاز می‌کنه. تو هم که اهل کار و تلاشی. سالم و سر حالی. کار می‌کنی و زندگیت رو می‌سازی. خدا رحمت کنه آقاجونت رو. وقتی با هم ازدواج کردیم، سرمایه‌مون قدرت بازوی آقاجونت بود و ایمانی که می‌گفت هر آن کس که دندان دهد، نان دهد. البته منم توقع زیادی نداشتم. هر دو توی سن کم شروع کردیم و کنار هم زندگی‌مون رو ساختیم. آخه وقتی سن بره بالا، بر فرضم که همه چی داشته باشی، تازه بخوای تشکیل خانواده بدی، دیگه دل و دماغی برات نمی‌مونه. فاصله سنیت با بچه‌ات اون‌قدر زیاد می‌شه که حوصله‌ی بازی باهاش رو نداری. آدم تو جوونی همزبون می‌خواد. تو جوونی همراه می‌خواد. یک زن خوب با ایمان، می‌تونه پا به پات بیاد تا با هم به همه چیز برسید. اول باید یه کم قانع باشید.»
 گفتم: «خوب همین دیگه مادرجون. قربونت برم. اون زنی که بخواد با کم‌ترین‌‌‌ها با من شروع کنه، آخه از کجا پیدا می‌شه!»
 مادرجون گفت: «پیدا می‌شه! چند مورد خوب رو مادرت برات پیدا کرده که فردا وقتی رفتی خونه با هم حرف می‌زنید و به امید خدا یکی که شرایطش بیشتر با تو هماهنگ بود رو تماس می‌گیره و می‌رید خواستگاری. وقتی دارید با هم حرف می‌زنید، می‌گی بهش که اول راهی و قول می‌دی تمام تلاشت رو بکنی تا خوشبختش کنی. این روزها دختر قانع کم نیست. شما پسر‌‌‌ها می‌ترسید پا پیش بزارید. پدرت هم کمکت می‌کنه. تو یا علی بگو، بقیش رو بسپار به خدا و بعدشم ما خانم‌‌‌ها.»
 شاید باور نکنید اما نفهمیدم چه‌جوری مادرجون اون شب با حرفاش نظرم رو تغییر داد. منم تا چند ماه بعد با یک دختر خانم مومن و با اصالت عقد کردم. یکسالی عقد کرده بودم تا کمی‌ پس‌اندازم بیشتر شد. با وام ازدواج و کمک پدرم و کادوهای اطرافیان که همش به صورت نقدی بود، یک آپارتمان کوچیک رهن کردیم. البته در خرید طلا و چیزهای دیگه، همسرم خیلی با من راه اومد. منم همیشه قدردانش هستم.
 نمی‌خوام بگم مشکلات اقتصادی وجود نداره اما می‌شه از اونا رد شد، می‌شه تشکیل خانواده داد و از کم شروع کرد به شرطی که باور داشته باشید که خدا به وعده‌‌‌هاش عمل می‌کنه.
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

دین-فروشی بدترین فساد-ست ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 
 

 دین-فروشی بدترین فساد-ست ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید  

 

http://s9.picofile.com/file/8276663042/KASBE_HAL8L_3.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8276663676/KASBE_HAL8L_7.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8276663976/KASBE_HAL8L_6.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276664384/KASBE_HAL8L_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8276664800/KASBE_HAL8L_4.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8276665142/KASBE_HAL8L_2.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8276665434/KASBE_HAL8L_5.jpg

 

 ((( من چه در دوران تحصیل ، چه در طی سالها فعالیتهای مختلف ، وَ چه در مُراوده با اقوام مختلف ایرانی، هم بدترینهای یک قشر را دیده-ام وَ هم بهترین آنها را. پس از شش دهه تجربه، یاد گرفته-ام که بقول معروف «پنج تا انگشت یک جور نیستند». هر قدر هم فرهنگ جامعه-ای نزول کند، نمی-توان با دیدن عده-ای از یک قشر ِ ناهنجار، راجع به همه آنها قضاوت یکسانی کرد. دو قشر ذیل هم نماد کامل آن قشر نیستند ؛ مسأله اینجاست کسانیکه به نوعی وارد امور فرهنگی یا مذهبی میشوند، مردم انتظارات بیشتر وَ بهتری از آنها دارند، حق هم همین-ست، چون وقتی در جامعه-ای به چشم الگو به تو نگاه میکنند، باید بیشتر مراقب باشی._ عـبـــد عـا صـی. )))

 

  ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﺎ ﯾﮏ ﻣﺪﺍﺡ ﺍﺳﺖ، ﺳﻮﺍﺩﺷﻢ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﻌﺮﺍﺷﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﺨﻮﻧﻪ، ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺭﻓﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ، ﺑﻪ ﺑﺮﮐﺖ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺍﺳﺖ! ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﻧﺮﺥ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ! ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ۴۵ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﭘﺎﮐﺖ ﭼﻨﺪ ﻣﻠﯿﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻥ! ﺑﺮﺍ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻦ ﺍﺻﻼ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻭﻧﺎ ﺩﺍﺧﻠﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ! ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺘﻪ! ...
 ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﯾﮕﺮﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺷﯿﺨﻪ ،
ﺷﺶ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﺗﺸﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺮﺍ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻭ ﺗﺮﻭﯾﺞ ﺍﺳﻼﻡ!   ﺭﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﺣﻮﺯﻩ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻻﻣﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺑﺮﮐﺘﻪ! ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﺑﺮﮐﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺷﺪﻩ! ﺍﻭﻥ ﻣﯿﮕﻪ: ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﭘﻮﻟﻬﺎیی ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ اﺻﺮﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻥ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺑﺮﮐﺖﺗﺮﻩ! ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﯾﻨﯽ ﺍﻭﻥ، ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺑﺎﺑﺮﮐﺘﻦ !! ﺍﻭﻥ ﻣﯿﮕﻪ: ﺍﮔﻪ ﺁﺩﻣﺎ ﻃﻤﻊ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺩﺭﺍﻣﺪ ﺣﻼﻝ ﺑﺎﺷﻦ، ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﻣﻮ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺎﻧﺪﺍﺯﻩ!
 ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭییموﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﺲ، ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺰﻧﻪ! ﺻﺒﺢ ﻫﻮﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ، ﺗﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﺗﺎ ﺷﺐ! ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭُ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎﺱ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺱ ﺑﻨﺪﺍﺯﺩﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ! ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻣﺮﺩیکه ﻣُﻔﺖ ﺧﻮﺭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ  ﺍﺟﺎﺭﺵ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺩﻩ!
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺣﻖ ﺍﻟﻨﺎﺱ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﻔﺖ! ﯾﻪ ﮐﻤﯽ ﺣﻼﻝ ﺣﺮﺍﻡ ﺭﻭ ﺣﺎﻟﯿﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺣﮑﺎﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﻏﺼﺒﯽ ﻭ ... ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﻫﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯿﮕﺮﺩﺩ ﻭ ... ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺣﺮﯾﺺ ﻭ ﻃﻤﺎﻉ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﻪ ﻭﺍﻡ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﺵ ﺭﻭ ﺑﺪﻩ!
 ﺧﻼﺻﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﭽﻪﻫﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺍﺯ ﺣﺎﻻ ﺑﻔﺮستیدشون ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺣﻼﻝ ....!

 

 ((( حکیمی را پرسیدند که آدمی کی به کمال وُ پرهیزگاری رسد؟ گفت: آنگاه که هر چه در دل او است بر طبقی نهد و به بازار بگرداند و او از هیچ کس شرم نداشته باشد...! ))) 

 

 عکس، تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی