از صفر تا بینهایت فاصله ...

از صفر تا بینهایت فاصله ...

«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر چه فاصله-ی «شَرم آدما از خدا» کمتر ، آدمیت او بیشتر ...
از صفر تا بینهایت فاصله ...

از صفر تا بینهایت فاصله ...

«کسیکه از خدا شرم ندارد، ممکن-ست مرتکب هر جُرمی بشود» (امام حسن مجتبی"ع"). هر چه فاصله-ی «شَرم آدما از خدا» کمتر ، آدمیت او بیشتر ...

گفتا خُنُک نسیمی، کز کوی دلبر آید

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s8.picofile.com/file/8269990784/EM8ME_ZAM8N_FRAJ_2.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8269991292/EM8ME_ZAM8N_FRAJ_4.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8269991842/EM8ME_ZAM8N_FRAJ_5.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8269992400/EM8ME_ZAM8N_FRAJ_1.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8269992926/EM8ME_ZAM8N_FRAJ_3.jpg

 

گفتا خُنُک نسیمی، کز کوی دلبر آید

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 گفتم غم تو دارم ،گفتا غمت سر آید / گفتم که ماه من شو ،گفتا اگر برآید 
 گفتم ز مهرورزان، رسم وفا بیاموز / گفتا ز خوبرویان ،این کار کمتر آید 
 گفتم که بر خیالت، راه نظر ببندم / گفتا که شب رو است او، از راه دیگر آید 
 گفتم که بوی زلفت ،گمراهِ عالَمَم کرد / گفتا اگر بدانی، هم اوت رهبر آید 
 گفتم خوشا هوایی، کز باد صبح خیزد / گفتا خُنُک نسیمی، کز کوی دلبر آید 
 گفتم که نوش لعلت ،ما را به آرزو کشت / گفتا تو بندگی کن، کو بنده پرور آید 
 گفتم دل رحیمت ،کی عزم صلح دارد / گفتا مگوی با کس، تا وقت آن درآید 
 گفتم زمان عشرت، دیدی که چون سر آمد / گفتا خموش حافظ،کاین غصه هم سر آید 
 «حافظ »

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

هوای نینوا دارد حسین ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s9.picofile.com/file/8269923068/HOSAIN_HAW8YE_NEYNAWAA_D8RAD_HOSAIN_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8269923342/HOSAIN_HAW8YE_NEYNAWAA_D8RAD_HOSAIN_3.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8269923576/HOSAIN_HAW8YE_NEYNAWAA_D8RAD_HOSAIN_2.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8269923826/HOSAIN_HAW8YE_NEYNAWAA_D8RAD_HOSAIN_4.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8269924250/HOSAIN_HAW8YE_NEYNAWAA_D8RAD_HOSAIN_5.jpg

 هوای نینوا دارد حسین ... 

 

 شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین / روی دل با کاروان کربلا دارد حسین 
 از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست / مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین 
 می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم / بیش ازین ها حرمت کوی منا دارد حسین 
 پیش رو راه دیار نیستی، کافیش نیست / اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین 
 بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب / کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین 
 رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند / تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین 
 بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب / ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین 
 سروران، پروانگان شمع رخسارش ولی / چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین 
 سر به قاچ زین نهاده، راه پیمای عراق / می نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین 
 او وفای عهد را با سر کند سودا ولی / خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین 
 دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا / با کدامین سر کند، مشکل دوتا دارد حسین 
 سیرت آل علی (ع) با سرنوشت کربلاست / هر زمان از ما،یکی صورت نما دارد حسین 
 آب خود با دشمنان تشنه قسمت می کند / عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین 
 دشمنش هم آب می بندد به روی اهل بیت / داوری بین با چه قومی بی حیا دارد حسین 
 بعد ازینش صحنه ها و پرده ها اشکست و خون / دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین 
 ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای / گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین 
 دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز / با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین 
 شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا / جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین 
 اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار / کاندرین گوشه عزایی بی ریا دارد حسین 

« استاد شهریار »

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

اگر در خانه کس-ست ، فعلا همینها بس است ...


 

  بسم الله الرحمن الرحیم  





نتیجه تصویری

نتیجه تصویری

نتیجه تصویری

نتیجه تصویری
 

نتیجه تصویری

 

 

 

 اگر در خانه کس-ست ، فعلا همینها بس است ... 

 

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

من زن این شکلی می‌خوام!

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 

من زن این شکلی می‌خوام!

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

   نه ... نمی‌خوام ... این کلامی ‌بود که محمدرضا در طول این پنج سال اخیر، تقریبا بعد از تمام مجالس خواستگاری که رفته بودند، بر زبان می‌آورد! از خانواده‌اش اصرار و از او انکار و کلام آخر این بود: «نه... نمی‌خوام.» محمدرضای بیست و پنج ساله، فارغ التحصیل یکی از مدارس معروف و مذهبی و قدیمی‌ تهران بود و خانواده‌ای مذهبی و ثروتمند و به شدت سنتی داشت که تقریبا از بیست سالگی شرایط ازدواج را برایش مهیا کرده بودند، او فوق لیسانسش را از بهترین دانشگاه‌ گرفته و رئیس شرکتی شده بود که به تازگی پدرش برایش باز کرده بود.
خانواده‌ای اصیل، تحصیلات عالی، اتومبیل مدرن و امروزی، خانه‌ای بزرگ و مجلل در شمال شهر که برایش خریده بودند، کار خوب و خلاصه همه‌ی شرایطی را داشت که شاید از هر هزار جوان آماده ازدواج، حتی یک نفر هم نداشته باشد، اما مشکل این بود که تقریبا هیچ یک از دخترانی که به او معرفی می‌کردند را نمی‌پسندید، نه به خاطر خانواده و اخلاق و مذهب و ثروت و... بلکه قیافه و ظاهر دختران را نمی‌پسندید!
شاید همه نوع دختری به او معرفی کردند، از سفید و بلوند گرفته تا سبزه و چشم ابرو مشکی، اما با یکی دو جلسه صحبت هم باز پاسخ منفی بود. می‌گفت: «هیچ یک از این دختران مرا جذب نمی‌کنند و دلم را به تاپ تاپ نمی‌اندازند! من دوست دارم مجذوب همسر آینده‌ام شوم، جوری که نتوانم نگاه از چهره‌اش بردارم!»
هر شب در خانه، بساط گفت‌وگو و قربان صدقه و سپس دعوا و تهدید به راه بود، اما محمدرضا ساکت در گوشه‌ای می‌نشست و به حرف‌ها گوش می‌داد و بعد با یک شب به خیر ساده، به اتاقش و فیلم‌هایش پناه می‌برد.
با وجود اعتقادات مذهبی، اما مشتری درجه یک فیلم‌های روز دنیا بود، حتی فیلم‌هایی که شاید هنوز روی پرده‌های سینماهای اروپا و آمریکا در حال اکران بود را داشت و چندین بار هرکدام را نگاه می‌کرد. خانواده هم به دیدن این فیلم‌ها، هیچ اعتراضی نمی‌کردند، بلکه با خود می‌گفتند: «فیلم است دیگر، بگذار سرش گرم باشد، بهتر از این است که بخواهد خدای نکرده مانند بقیه جوانان همسن و سالش به خیابان‌ها برود و...»، غافل از آن که پسرشان را در معرض خطری بزرگتر قرار داده اند!
یک شب که خواهر بزرگش برای نصیحت و معرفی یک دختر دیگر به اتاقش رفت تا با او صحبت کند، محمدرضا در حال دیدن یکی از این فیلم‌های مذکور بود، خواهر با او صحبت می‌کرد، اما تنها نگاه محمدرضا به او بود و تمام حواسش به فیلم، در بین حرف‌های خواهرش، ناگهان گفت: «آهان ببین، یه دختر اینجوری برای من پیدا کن!»
خواهر به صفحه تلویزیون نگریست تا دختر مورد پسند برادرش را ببیند، دختر مورد پسند محمدرضا، بازیگری قد بلند و لاغر اندام، برنزه، موهای بلند تا کمر و زیبا رو بود، خواهر با خود اندیشید که تا به حال به خواستگاری چندین دختر با این شکل و ظاهر، رفته اند که؟ پس چرا...
 محمدرضا ادامه داد: ببین چی کار می‌کنه؟ چقدر بلده! چقدر جذابه!
 این بار خواهر محمدرضا به دقت چند صحنه از فیلم را نگاه کرد... پس از چند لحظه، نگاهی ناامیدانه به برادرش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
 دختر مورد علاقه محمدرضا، بیشتر از آن که زیبا رو باشد، کار بلد بود، از آن کار بلدی‌ها که مخصوص بازیگران فیلم‌های غربی است، کسی که بیشتر از آن که زن باشد و نجیب، مرد بود و جلوه‌گر، او با جسارت پرده‌ها را می‌درید، پرده‌ی حیا، نجابت... و نه سر به زیری و خانمی‌که خاص دختران بیست ساله‌ی مذهبی این مرز و بوم است. دختر دلخواه محمدرضا، کسی بود که چندین مرد را تشنه به لب چشمه می‌برد و برمی‌گرداند و به قید و بندهای موجود، پشت پا می‌زد و قهقه پیروزی سر می‌داد... نه از جنس دخترانی که از نجابت، حتی سر خود را بلند نمی‌کنند و از خجالت، خون به چهره‌شان می‌دود و سرخ می‌شوند.
 خواهر محمدرضا حالا فهمیده بود که چرا برادرش هیچ یک از دختران معرفی شده را نمی‌پسندد، آخر کدام دختر کم سن و سال، متولد در خانواده مذهبی وجود دارد که بتواند مثل آن بازیگر معروف آمریکایی، دلربایی کند، فیلم بازی کند، بی‌قید و بی‌خیال باشد و مستانه رفتار کند؟
 محمدرضا با دیدن فیلم‌هایی که مناسب فرهنگ و دیدگاه و خانواده مذهبیش نبود و تنها بی‌بند وباری را ترویج می‌کرد، در ذهن ناخودآگاهش به دنبال چنین فردی، آن هم در خانواده‌ای مذهبی می‌گشت! دختری که چادر سر کند، اما برای کسی که بار اول است به خواستگاری‌اش آمده، جلوه‌گری کند؟
 این دختر دلربایی و کار بلدی را از کجا آموخته است؟ از مادر مومنش؟ از مدرسه‌ی مذهبیش؟ از دوستان کم سن و سالش؟
«مواظب محمدرضا باشید و سعی کنید کم کم این اعتیاد دیدن فیلم‌های خارجی را از او دور کنید، او حتما به چند جلسه مشاوره نیازمند است و باید بداند که فرهنگ هر کشوری مخصوص خودشان است و تلفیق نجابت و بی‌بندوباری محال است و ناممکن.»
 اینها حرف‌هایی بود که مشاوری تحصیل‌کرده و روانشناسی دلسوز به خواهر محمدرضا عنوان می‌کرد و در پایان او را از خطری آگاه کرد، خطر دلبسته شدن محمدرضا به چنین دخترانی مانند بازیگران غربی، که البته در جامعه موجودند، اما نه در خانه و تحت نظارت و تربیت دقیق خانواده، نه در زیر چادر و نه با حیا و دست نخورده و باکره، بلکه بیوه زنی با سال‌ها تجربه و شاید هم زنی بدکاره! آن‌وقت است که بعد از فروکش کردن احساساتش، یک عمر پشیمان خواهد شد.

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

ایثار چه جور عشقی-ست؟

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s8.picofile.com/file/8269563792/EES8R_1.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8269564292/EES8R_3.jpg

 

http://s8.picofile.com/file/8269564618/EES8R_2.jpg

 

http://s9.picofile.com/file/8269564976/EES8R_4.jpg

 

 

 ایثار چه جور عشقی-ست؟   

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...
همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.
ببر رفت و زن زنده ماند...
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...
قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند .
پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی